۱۳۹۱/۴/۳۱

ناچار


ناچار

کی شود دیده در این رخسار ، سار
چون گزیده این دل بیمار ، مار
نخره و ناز و ادای دلدار
میخلاند بر دل بیخار ، خار
چون به دام عشق محصورش شدی
می نبینی جز از آن گلنار ، نار
میکشم جورش میخواهم که او
نا نگیرد از جمع اغیار ، یار
تا میانش بست بر قتلم بدان
میرسد از این چنین دلدار ، دار
تا بداند دل ، مشغولش شدم
می نخواهد از منِ بیکار ، کار
خود ندارد »محمود« هیچ چارۀ
تو چه میخواهی از این ناچار ، چار؟

شعری در صنعت مزدوج یا ازدواج

سلطان محمود غیاثی
9/11/2008
هندوستان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر