۱۳۹۱/۴/۲۲

خرکاری دریای علم است

اکثریت ما شاید این حرف را از زبان بزرگان و یا هم اشخاص با تجربه شنیده باشیم که ( خرکاری دریای علم است ) یعنی حتی برای راندن خر هم علم و تجربۀ کافی ضروری است ولی شاید این موضوع را اکثر مردم بطور مثال و یا هم در مورد پهناور بودن و بی انتها بودن علوم بیان کنند و شاید اینرا که خرکاری واقعاً دریای علم است، ندیده باشند. اما خوشبختانه که من این موضوع را خودم به چشم دیدم و شاهد بودم.

   سال 1997 بود و ما در پاکستان مهاجر بودیم. ما طبق عادت همیشگی سودای مورد ضرورت خانه، از قبیل برنج، آرد، روغن، حبوبات وغیره را بطور عمده میخریدیم. در یکی از روز ها که به بازار رفته بودم و سودای مورد ضرورت را خریداری کردم، میخواستم آنرا توسط تکسی به خانه انتقال بدهم ولی به خاطر زیاد بودن بوجی های سودا هیچ تکسی رانی حاضر نبود تا آن ها را انتقال بدهد. بعد از انتظار زیاد توجه ام را پسرکی ده یا یازده سالۀ به خود جلب کرد که بالای کراچی که توسط الاغ کشیده میشد، نشسته بود و به فکری عمیقی فرو رفته بود. چارۀ کار را یافتم و نزد پسرک رفتم و بعد از جور آمد در مورد کرایه، بوجی های سودا را بالای کراچی بار کردیم و خودم هم نزدیک پسرک رانندۀ نشستم و آهسته، آهسته بطرف خانه روان شدیم  در طول راه باید از پلی میگذشتیم که بعد از گذشتن از پل سرک کم کم بلند شده میرفت.
   در نیمه های پل پسرک گادی یا کراچی خود را ایستاده کرد و میخواست پائین شود. من پرسیدم که خیریت است که میخواهی از گادی پائین شوی؟ پسرک با خونسردی جواب داد که: کاکا جان در پای چپ جلویی خرم میخ فرو رفته است و میخواهم آنرا بکشم تا خر بتواند به راحتی از پل و سر بالایی سرک بگذرد.
    وقتی حرف های پسرک را شنیدم، متعجب شدم که الاغ اصلاً نمی لنگید و حتی ایستاد هم نشد که پسرک علت ایستاد شدن آنرا جستجو کند. من هم کنجکاو شدم و با او یک جا از گادی پائین شدم و منتظر ماندم که پسرک چی میکند. پسرک بعد از پائین شدن از گادی بلافاصله به سراغ خر رفت و همان پای چپ جلویی اش را بلند کرد و میخی تقریباً یک انچی را از پایش بیرون آورد.
   دهانم از تعجب باز مانده بود و به سر چشم خود دیدم که واقعاً خرکاری دریای علم است. یعنی اگر پسرک تجربه و علم این کار نمیداشت و یا اگر من به جای او راننده میبودم اصلاً نمیدانستم که چی اتفاقی برای خر افتاده و اگر هم خر بیچاره ایستاد میشد و با زبان بی زبانی اعتراض میکرد، من نمیفهمیدم و زده زده جانش را میکشیدم.

سلطان محمود غیاثی
2010 هندوستان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر