۱۳۹۱/۴/۲۲

جای که قلب ها سنگ گردیده اند ...داستان کوتاه



جای که قلب ها سنگ گردیده اند ...

    کسی او را نمیشناخت. دریشی کهنۀ فولادی رنگ در جانش کلان معلوم میشد و رنگ و رُخش زرد و زار به نظر میرسید. در روی سرک افتاده بود و نفس نمیکشید. در کنارش دوسیۀ کهنه تر از دریشی اش به چشم میخورد. در حدود پنجاه سال عمر داشت ولی چین و چروک زیادی که ناشی از ناداری و خواری و دربدری بود در چهره اش نمایان بود.
     بعضی از عابرین با اظهار همدردی، بعضی با اظهار تأسف و بعضی با بی تفاوتی تیر و بیر میشدند و یک تعدادی هم برای تماشا گرد هم جمع شده بودند و در مورد شخص افتاده بر زمین، ابراز نظر میکردند ولی هیچ کس در مورد اینکه چگونه او را به شفاخانه انتقال دهند، تا اگر کوچکترین شانسی برای زنده ماندنش وجود داشته باشد، بکار برده شود، حرف نمیزدند.
    پولیس ترافیک مردم را پس و پیش نمود و نگاهی به شخص بر زمین افتاده کرد و بعد از لحظاتی چند، موتری را متوقف ساخت و شخص مذکور را در موتر گذاشتند و با خود به شفاخانه انتقال داد ....
    داکتر موظف با وجود کمی تأخیر، بر سر بیمار حاضر شد و بعد از یک مقدار معاینات جزوی خونسردانه اظهار تأسف کرد زیرا شخص مذکور یک ساعت قبل مُرده بود.
    مآمور پولیس حوزۀ امنیتی هم رسید و بعد از تلاشی مکمل از جیب های متوفی، چیزی نیافت تا هویتش را تثبیت کند، به جز از یک دوسیه که در آن یک نسخۀ طولانی داکتر، که صاحب دواخانه قیمت مجموعی آنرا 4289 افغانی برآورد کرده بود، و چندعریضه برای کار یابی، وجود داشت.
   عکاسی که با افسر پولیس آمده بود مشغول عکاسی شد و افسر پولیس یکی از آن عرایض را گرفت و شروع به خواندن کرد:
   به ریاست محترم  ................!.
   اینجانب ............. فرزند ............. متولد سال ............. خورشیدی، که مدت بیست و پنج سال در لیسه های عالی و مسلکی و فاکولته های مرکز و ولایات کشور بحیث استاد مسلکی ایفای وظیفه نموده ام، محترمانه خواهشمندم تا با در نظر داشت سوابق بنده، اینجانب را مانند همیشه، موقع خدمت به وطن و اولاد این وطن را داده و منحیث معلم در یکی از مکاتب شهر معرفی بدارید ...
بعید از لطف و مهربانی تان نخواهد بود ... با احترام .... امضأ .. تاریخ ( دو سال قبل ) ....
    افسر عریضۀ دیگر را گرفت و فقط عنوان و تاریخ آنرا از نظر گذراند، به مدیریت محترم .......... ! ... مورخ ... سه سال پیش از امروز ... عرایض بعدی حکایت از این داشتند که استاد متوفی از چهار و نیم سال به این طرف بیکار بوده و آخرین عریضه هم از سه هفته پیش بود که عنوانی یکی از شرکت های خصوصی شهر، برای احراز پُست چوکیداری در آن شرکت نوشته شده بود ....
    افسر با افسردگی خاصی اوراق رسمی را امضأ نمود و جسد را برای معاینه به طب عدلی فرستاد. فردا صبح زمانیکه راپور طب عدلی را دریافت نمود، به دقت و کنجکاوی خواند و دانست که استاد متوفی به علت چندین روز گرسنگی جهان را بدرود گفته بود ... همۀ اسناد را جمع نمود و جسد را که کس و کوی و آدرسی نداشت و هیچ کسی هم به جستجویش نیامده بود جهت دفن آماده کرده، به طرف قبرستان بردند ... در آنطرف قبرستان نزدیک تپه مردم محل، زن و کودکی هشت سالۀ را که بنام زن و بچۀ معلم .... مشهور و مدتی طولانی به علت کم خوراکی و بی نانی مریض بودند و از فرط گرسنگی و مریضی جان به جانان تسلیم نموده بودند، دفن کرده و بطرف خانه های خود روان بودند و از یک دیگر می پرسیدند: استاد معلومش نشد؟ چطور که خانه نامده؟ .... کجا رفته باشه ؟ ....
   روز دیگر افسر پولیس با بی حوصلگی راپور خود را چنین نوشت:
   نام  ......... ولد .......... شغل: معلم ... آدرس: نا معلوم ... علت مرگ : چون افسر پولیس به یقین میدانست که دیگر کسی این دوسیه را باز نمیکند، در مقابل علت مرگ نوشت : قتل ........ و راپور طب عدلی را نیز با آن سنجاق نموده، اوراق را امضأ کرد و به افسر مربوط سپرد.
   افسر مربوط بعد از نگاهی مختصر به دوسیه، ضمن جابجا نمودن آن در الماری پرسید: ببخشین صاحب چه فکر میکنین که همی معلم بی نام و بی نشانه کی کشته باشه؟
   افسر پولیس با اندوه بطرفش دیده و آهی کشید و بدون آنکه چیزی بگوید، بطرف در خروجی روان شد ... . . .

پایان ....
سلطان محمود غیاثی
سه شنبه، 2012/05/29    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر