۱۳۹۱/۴/۲۲

وی جانم گور شوه

     این خاطره مربوط میشه به تقریباً بیست و پنج سال پیشتر و یا کم و زیاد که تازه به هنر موسیقی روی آورده بودم و به گفتۀ مردم، نو کمی دستم ده طبله و هارمونیه میگشت و دور از گوش هایتان، یگان صدا هم میکشیدم یعنی به فکر خودم، آواز میخواندم. خوب طوری که شما میفامین هر آواز خوان یک طبله نواز و یا به اصطلاح یک جوره میداشته باشه و مه هم دوستی داشتم که همکارم بود و به اصطلاح وقتی مه آواز میخواندم او طبله مینواخت و زمانی که او آواز میخواند مه طبله مینواختم، البته نواختن نی بلکه طبله میزدیم ... و یگان روز با هم می شیشتیم و از هر جایی که دل ما میشد میخواندیم و به اصطلاح نا فامیده تمرین میکدیم و همسایه هاره دشمن خود میساختیم.
      یکی از دوستان ما که تمرین های ماره میدید و بعضی وقت ها گوش میکد از ما خواهش کرد تا در محفلی که قرار است برای برادرش، صرف یک شیرینی لفظ میدهند، اشتراک کنیم و طرب افزای محقل شان شویم ... ما هم که از خدا ایطور یک روزه میخواستیم بدون چون و چرا قبول کدیم ... روز محفل طبله و هارمونیۀ خود را گرفته و با دوست ما به خانۀ شان و از آنجا به خانۀ عروس خیل رفتیم. وقتی داخل خانه شدیم بلند ترین جای را در صالون برای ما اختصاص داده بودند و یک تیپ کلانی را هم با چند تا کست همرای خود آورده بودند تا موسیقی ماره ثبت کنند.
    بعد از چند دقیقه روز گمی و تا و بالا، موسیقی ره شروع کدیم و تیپ والا بعد از اینکه نیم روی کست خلاص شد تیپ را ورداشت و مه و دوستم هم به نوبت با هارمونیه و طبله هنر نمایی میکدیم، (ببخشین زور آزمایی میکدیم). طرف های شام بعد از گرفتن شیرینیِ لفظ به خانۀ داماد هم رفتیم و بعد از چند ساعت جان کنی، قبل از قیود شب گردی به خانه های خود رفتیم و مانده و ذله خواب شدیم...
    صبح وقت صدای تق تق دروازه از خواب بیدارم کد. رفتم دروازۀ کوچه ره باز کدم و دیدم که همان دوستم که محفل برادرش بود آمده و در همو دهان دروازه یک کست را به دستم داد و گفت که همکارت را هم دعوت کو و این کست را بشنو ... و خداحافظی کرد و رفت ... مه هم رفتم و به عجله به دوستم تلفون کردم و گفتم که اولین کست ماره آوردند؛ تیز خوده برسان که بشنویمش و تا تو نیایی مه هم نمیشنوم ... دوستم بعد از یک ساعت خوده رساند و به اتاقم رفتیم و تیپ را روشن کردیم و کست را گذاشتم و بهبه .... نیم روی کست ثبت شده بود ولی ما سه و نیم ساعت متواتر خنده میکدیم و کست را سر میکدیم و میشنیدیم و خنده میکدیم .... مه سر دوستم و او سر مه و هر دوی ما سر یکدیگر خود خندیدیم. ولی بعد از اینکه خندۀ ما خلاص شد، تصمیم گرفتیم که باید همین آهنگ های را که سر و دست و پایشانرا شکستانده بودیم، درست یاد بگیریم که ده کدام جای دگه خوده بی آب نکنیم ... از همو ساعت آهنگ ها را نوت کردیم و شروع کدیم به یاد گرفتن درست آهنگ ها و تقریباً تا دو ماه هر روز، در وقت های بیکاری همین کار ما بود ... تا اینکه همین دوست ما باز برای ما گفت که شب جمعه برای برادرم شیرینی کلان میتن و اگر امکان داشته باشه لطف کنین و در بخش موسیقی همرای ما همکاری کنین ... ما که دگه حالی به اصطلاح تمرین کده بودیم با خوشی پذیرفتیم که بلی، حتماً ! چرا نی ... وظیفی ماست ... خلاصه باز در همو خانه رسیدیم و همو تیپ و همو کست و همو برنامۀ دو ماه پیش سر ما باز تطبیق شد و صبح وقت دوستم کست را آورد و مه هم مثل دفعۀ پیشتر به همکارم زنگ زدم و کست را شنیدیم ...
    کست نیم ساعته بود و ما دو نیم ساعت خندیدیم ولی یک ساعت کمتر از دفعۀ پیشتر و بعضی پیشرفت های ره در کار خود می دیدیم که باعث تشویق خود ما شد و باز تصمیم خود را تازه کردیم و به تمرین های خود ادامه دادیم و هر روز آهنگ های هنرمندان خوده میشنیدیم و از تجارب شان استفاده میکدیم و یگان کورس موسیقی ره هم نیم و نیم کله خواندیم تا یک و نیم سال از این قصه تیر شد و ما در طول این مدت محفل های زیادی ره خراب کده بودیم ... و گفته یگان تا تجربۀ ما زیاد شده بود و یک کمی یاد هم گرفته بودیم و نا گفته نمانه با جذب نوازندگان دیگر مثل دُهل نواز و رباب نواز دستۀ موسیقی ره محکم کده بودیم و ده یگان محفل های کلان هم اشتراک میکدیم و مردم هم که خدا خیر شان بته، دانسته و نادانسته ماره تشویق میکردند.
بعد از چند مدتی همین دوست ما که همیشه با ما در تماس بود و ماره به یگان محفل دوست های خود دعوت میکرد و یگان نیم فیته پر میکد، و باز ماره میشنواند، آمد و گفت که بچه ها تیاری بگیرین که ده همی ماه بخیر عروسی بیادرم است ... و شما باید اوطور محفله گرم کنین که ده تمام منطقه نام بانه .. مام گفتیم به چشم بیادر ما تیار هستیم ...
     دوستم جهت برگزاری محفل عروسی برادر خود، حویلی کلان خود شانرا فرش کده بود و جای ما را هم ده سر صفه جور کده بودند. ما طبق عادت کمی وقت رفتیم و اسپیکر ها و امپلی فایر خود را عیار کدیم و همۀ ما سامان آلات موسیقی خود را سُر و آماده کدیم ...
     خوب حالی بیائین سر اصل موضوع بریم که چرا عنوان این خاطره ره (وی جانم گور شوه ماندیم) ... ؟
     یکی از خویش و قوم های نزدیک این دوست ما که در یکی از ولایات زندگی میکردند و یک زن سر سفید بود و همگی او ره خاله جان میگفتند و در اولین محفل ما که برای برادر دوستم لفظ میدادند نیز حاضر بود و موسیخی ماره شنیده بود، در محفل عروسی دعوت شده بود و باید بگویم که در طول اینمدت ما دگه هنرمندان خانوادگی اینها شده بودیم و در هر محفل خورد و بزرگ شان حاضر بودیم. بالاخره از ما دعوت کردند تا موسیقی را شروع کنیم و ما هم رفتیم و به جای های خود نشستیم و به اصطلاح خود را آماده میساختیم، که خاله جان در دروازه حویلی داخل شد و یکه راست به طرف صفه و یا بهتر بگویم استیج ما آمد تا کمی دورتر از صفه جایی خوبی ره بدست بیاره ولی همینکه چشمش به من و دوستم افتاد، ایستاد شد و دقیق به طرف ما دید و دو دست خود را به روی خود زد و با صدای بلند گفت : وی جانم گور شوه باز ایناره آوردین؟
   همه خندیدند و مه و دوستم که از قضیه خبر داشتیم، بیشتر از همه خندیدیم ولی کسانی که از اصل قصه خبر نداشتند و می خندیدند، این موضوع را به شوخ طبعی خاله جان ارتباط میدادند که زن بسیار مزاقی و خوش طبع بود. در حالی که اولین باری بود که خاله جان مزاق نمیکد .....

پایان ...
سلطان محمود غیاثی
يکشنبه، 2012/06/03

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر