۱۳۹۲/۹/۱۷

حکایت پیرمرد، خر و طالب

    
 بود یک بابه گک پیر و کمان پشت و نه چون تیر و روان بر سرک قیر و به تن جامۀ چیر چیر و به پا بوتکی چون سیر و سفید ریشکی چون شیر و ستم دیده و رنج دیده و با غیرت و پر محنت و با تجربه و زحمت و سرمایه گکی کم و به صد فکر و دو صد غم، خرید کوزه و چند کاسه و چند چاینک و کفگیر، که فروشد، از این قریه به آن قریه وز این ده به آن ده و از اینجا به آنجا که کند فایده، وز آن پول بخرد نان و کند چارۀ خود را و هم آن خرک بیچارۀ مظلوم و دهان بسته یی پندیده شکم را ...
     رفت در راه و رسید بر سر یک چاه و کشید کالی و یک آه و گرفت آب و بداد بر خرکش کاه و بگفتا که شدی خسته و درمانده، بیاسای در این سایه که با ضرب و جمع و منفی و تقسیم، بسنجم کُل سرمایه و هم نیز کشم از تن رنجور و بلادیده کمی درد و الم را ....
     بود مصروف حسابات و کتابات و ضرریات و مفادات که رسید موتری داتسون و برک کرد و بشد پیاده از آن طالب ریشدار و تفنگدار و به سر لنگی راه دار و به دست قوطی نسوار و بدید خوب طرف بابۀ بیچارۀ نادار و به تکرار و دو سه بار و بگفتا که تو مصروف چیکاری؟ به سر خر چه داری و نداری و بگیر! پول بده و بخر از من تو همین کهنه گِلَم را ....
    گفت آن بابه که ای طالب دِینا ! زده ایی دین به غِینا! که نه من خانۀ دارم و نه کاشانۀ دارم و نه تنها که غریبم، نیست کس دوست و حبیبم، بخدا غیر همین خر نه هم بازو و هم شانۀ دارم و نه هم پیسۀ دارم که خرم این گِلَمی کنده و هم کهنه و مسروقه و هم پُر ز نم را ....
   فریاد بر آورد که تو ای بابۀ منحوس و تو ای ملحد و جاسوس، که به صد حیف و صد افسوس، ببری هر خبری مانده به پتنوس و کنی طالب رزمنده یی محبوس و کنون وقتش رسیده که کنی لحظه ای محسوس، دم یک کارد بران و تیغ و شمشیر دو دم را ...
    باش آرم تا شلاقی، دهمت یک دو ملاقی که چو تو زن طلاقی، نکند جرأتی هرگز که کشد نعرۀ چون فیل و صدایش بکند قیل و به یک ضرب و دو سه میل، شود درسی به مردم، نکشد تا دیگری از گِلَم خود، گهی پا و قدم را ...
    خر چون دید که نمک خوردۀ بابه ست و که این بابه چه کاکه ست و هم آن طالب بدخوست و پر از پشم و پر از موست و که ناخوانده سبق است و پر از بوی عرق است و چنان گرمی ترق است و هم این طالب تنها و خطاکار و گنهکار بیاید بکُشد مالک بیچارۀ من را و چه خواهد که بگویند و برند، سایر خر های جهان نام بدم را ...
     شد آماده و زد خیز، به یک چالی بسیار تیز، به یک جفتک و یک خیزک و یک جست، بزد با دو لگد بر شکم طالبک پست و سپس جفت نمود هردوی پا را، و فشرد بی ادبی معاف و کمی پائین تر از ناف و گُسست هم رگ ادرار که برفت در خود ایزار و از آن ضربۀ بی جای، بکرد هوی و بکرد های و نمود زرد ز جواب چای، هم پیراهن و تنبان و هم آن واسکت و بنیان و برفت از دهنش خون و هم از کاف و واو و نون و بپیمود به یک چشم زدن راۀ عدم را ....
    دید چون بابه سراسیمه شد از کار و گرفت از دم افسارِ خری خسته ز پیکار و بدیدش که چطور طالب تازی، نه شهید گشت و نه غازی و بگفتا سر پیازی؟ تۀ پیازی؟ خود پیازی؟ کلچه پیازی؟ تخم پیازی؟ یا که با ریش درازی، بخدا که نوش پیازی و بگفت ای خر قندول و سمندول و ممندول تیز شو وقت صبر نیست و بدو تا برویم دور از این قریه و خود را بکنم گم که هرگز نیابند رَدَم را ....
    رفتند بابه و الاغ از این باغ به آن باغ و از این شهر به آن شهر و بپرسید زخرش بابۀ دانا که بگو خواهش خود را و تو فرمایش خود را، کنم اجرا ز دل و جان و مگر خر بگفت : جان بقربان تو ای بابۀ دانا و توانا و جهان دیده و فهمیده و درد دیدۀ سرشار و دل افگار! اگر لطف کنی و به همه مردم چیز فهم بگویی که دیگر نام مرا در بغل اسم چنین مردم خونخوار و ستمکار نگیرند و کنم از تو سؤالی به کدام شهر شنیدی که کدام خر ز خریت، گهی خائین به وطن شد؟ و که یا دزدِ کفن شد؟ و که یا شوق جهاد کرد؟ و کمین کرد و مفاد کرد و زده گردن خر را؟ و شکسته پا و سر را؟ و خراب کرده دکانی؟ و بسوختانده مکانی؟ و به هم نوع خودش کرده ستم را ؟....
    و تو دانی و خدایت، دل و جان هر دو فدایت که کنی صاف روایت و بگوئی این حکایت تو به »محمود«، نشود خسته ز مقصود و نترسد ز سرِ خود که شده بر همه مشهود و کند قصۀ ما را و غم و غصۀ ما را، که هرگز تا دم مرگ ز دستش نگذارد قلم را ....

سلطان محمود غیاثی
شنبه، 2013/09/07

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر