۱۳۹۲/۹/۱۶

شب سیاۀ مهاجر



دیشب برای دیدن مستی ماهتاب
رفتم به پشت بام
دیدم که آسمان سیاه و ستارگان
پنهان گشته عقب ابر های یأس اند
دیدم که نیست ماه
گفتم به خود که شاید
ماه را گرفته اند ...
شاید چو من به جرم محبت به میهنم
او را ز آسمان خودش دور رانده اند !!!
یافتم مگر پرتو کم سوی او را
چون روزنۀ تنگِ امیدِ مسافران
از پشت ابر ها
دیدم چه زود بسته شد آن پنجرۀ ابر
مهتاب رفت و شب سیاه تر
آمد به چشم اشکبار من ...
وین جملۀ که سوخت دل بیقرار من
نا خواسته شد بیرون
در اوج تلخکامی از دهان من:
که اینست شبِ سیاۀ مهاجر
محکوم به تحقیر ... و بی وطن !!!




پنجشنبه، 2013/09/26
   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر