۱۳۹۲/۱۱/۱۲

عاریت

---------------------------------
جوان بودم که در دیار غربت پا گذاشتم.
غم در لباس عاریتی به استقبالم آمد.
خوشی هایم را بر زمین گذاشتم تا با وی مصافحه کنم.
خوشی هایم را دزدیدند.
من هم نا آشنا با دیار غربت ...
هر چه پالیدم دیگر سراغی از خوشی هایم نیافتم.
این لبخندی را که می بینید مانند لباس غم به عاریت گرفته ام
تا دیگران را فریب بدهم.
دانستم آنچه به من داده اند همه عاریتی اند.
جوانی، خوشی، زندگی، لذت و ....
ولی فقط یک چیز را برای همیش به من سپردند.
آنچه نه عاریت بلکه تا آخرین دقایق
زندگی با من خواهد بود ...
... غم ...

سلــ(محـ(غیاثی)ـمود)ـطان
‏2014‏-02‏-02

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر